[+]
حرفهای همیشه تازهکار
دم در تازهکارها بودند که بازی میکردند. انتهای سالن پر از دود رو هیچ موقع
ندیده بود، اما معمولاً آدمهای مختلف رو میشد همیشه سر همون میز همیشهگیشون
پیدا کرد.
وقتی سر میزی احساس میکرد که کمکم ممکن ببازه یه مدتی پیداش نمیشد، و وقتی
برمیگشت اونقدری تکِ پیک همراهش بود که برای آخرین بار سر اون میز با اقتدار
کامل ببره.
هر کدوم از دوستانش رو که اولین بار وقتی ترم دوم دانشگاه، اون موقعی که برای
فراموشکردن مزخرفاتی که بهش تاریخ فلسفه میگفتند؛ با هم میاومدند اونجا، رو
الان میشد سر یک میز ثابت پیدا کرد. از روی صدای خندههای بلندشون میتونست به
راحتی بگه که چند بطری باختهاند.
وقتی وارد میشد باید از جلوی میزهایی که قبلاً برده بودشون به طرف انتهای سالن
میرفت. روی صندلی خالی که نشست، تقریباً نمیشد دوستان دم در رو هم از بین دود
غلیظ تشخیص داد.
شچاعت کافی برای تحمل رقیبی که احتمال داشت ازش ببازه رو نداشت. شبها کابوس میدید
که به انتهای سالن رسیده، تمام کارتهاش تکِپیک هستند، اما میبازه، همهی سالن
دورو برش جمع شدند و دودهای سیگاراشونو فوت میکنند تو صورتش.
4 عصر