[+]
صبح / شب/ فردا / همچنان
خب، یک چند وقتی هست که چیزی ننوشتهام اینجا. اوضاع کمی زیاده از حد
پیچدرپیچ است. این انتخاب موضوع پروژه بیشتر از آنچه فکرش را میکردم بغرنج شده
است. در کمتر از یک هفته احساس میکنم تمامی علائق خودم را از دست دادهام. وقتی
از موضوع پروژه انتظاری مثل انتظاری که من دارم داشته باشی و کسی که باید کمکات
کند آنقدر درجهی آزادیات را زیاد کرده باشد که احساس کنی هر ساعت فاصلهات با
مرز ناپایداری در حال نصف شدن است....
این تصور که شاید بتوانم با صحبت کردن با استاد گرانقدر، گلولهی
نخِ سفید، ایدهای بگیرم، رفتم دنبال پیدا کردناش و وقت گرفتن و این کارها.
هاها! این حتی از من هم دیوانهتر است. آخرش یک چیزهایی میگفت بیا و یک کاری
انجام بده در مورد تخمین و پیشبینی حالت خورشید و اینکه این انفجار خورشیدی بعدی
کی میرسد.
بعد هم که رسیدم خونه از بس خسته بودم تا سحر روز بعد را خوابیدم و
الان دوباره باید نشست و پیدا کرد پرتغالفروش را...
دوستان از «غم حقیقی»، «رنجهای انسانی» و « تنظیمات زمانی»
نوشتهاند. نمیدانم، شاید خاصیت این قسمت از فصل پاییز باشد چنین حالتی، اما هرچه
هست اصلاً چیز خوبی نیست. مخصوصاً رفتن و برنگشتن برای چند سال.../
این هم در حد کلمه، برای اینکه در خاطرم و یا در خاطراتم باقی بماند.Sempron
2.5 & GIGABYTE
آن جنگی را هم گفته بودم در موردش خواهم نوشت هنوز از یاد نبردهام،
اما کمکم دارم سعی میکنم اینکار را انجام بدهم.