[+]
یک تکه از آن کیکهای شکلاتی
گویا رسم زندگی همینطور است که در این بالا و پایین رفتنها، گاهی موضوعی چنان بغرنج میشود که «نه میتوان فرو بردش، و نه میتوان بیرونش انداخت».
دیشب که باران میخواست شروع به باریدن کند، به خیال قدمزدنی بیخیال بیرون بودم؛ تا کمی خودم را تماشا کنم که چطور تقلا میکردم فکری کنم و خودم را برهانم از این گرهای که افتاده بود.
یکی از خصوصیتهای اینجور موقعهای من که تازه کشفاش کردهام این است که «خوابم نمیبرد». نه برای اینکه خوابم نیاید که گاه بسیار بیشتر خسته میشوم از اینهمه سر کوباندن های مخ به جمجمه؛ اما وقتی به هر اتفاقی، خوابم میبرد و در خواب جدا میشوم از آنچه اتفاق افتاده است و گاه فضای بسیار خوشایندی را تجربه میکنم؛ صبح که دوباره بیدار میشوم و دوباره خودم را در میان همان گره میبینم؛ بسیار ناخوشایند و تلخ است. در پایان روز معمولاً به سختیِ آن عادت میکنم و با آن کنار میآیم، اما پس از شب؛ با دنیایی دیگر دور و برم؛ بازگشت دوباره و حس تفاوت میان آنچه هست و آنچه بود، تلخ و نخواستنیست؛ خصوصاً در آن لحظههای اولیهی پیش از گشودن چشمها زمانی که می بینی بیداری و وقتی چشمها را باز کنی {متاسفانه} در دنیای کمتر خواستنیای خواهی بود.
وقتی که فرو بردن یا بیرون انداختن چیزی هیچ کدام کمتر از دیگری دردناک نخواهند بود، شاید بیرون انداختناش بهتر باشد. چه بسا که فرو بلعیدن چنان چیزی بعدتر بسیار بیشتر تلخکامی به همراه خواهد داشت.
اما دیشب تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم، فقط بنشینم و تماشا کنم که چه اتفاقی میافتد. عجیب سخت است دست کشیدن از تقلا؛ اما به هر حال بعد از آن کافهنشینی و راه رفتن، آنقدر خودمان را با این مکعب روبیکمان سرگرم کردیم که خوابمان برد و صبح با تلخکامی که انتظارش را داشتم بیدار شدم و اصلاً هم سعی نکردم که تغییری در آن به وجود بیاورم.
به هر حال زندگی در بدترین حالتی که تصور میشود هم به سادگی ادامه پیدا میکند و «چیزی که تو را نکشد، قویترت میکند». آن گره هم خود حل شد و ما روبیکمان را هم یک کارهایی کردیم، و حتی دیشب به این نتیجه رسیده بودیم که زندگی اصلاً مهم هم نیست چندان، خوب یا بدش به هر حال زندگی است و تمام تلاشی که میکنیم اگر در مقابل جریان بسیار بزرگتری قرار داشته باشد چنان تغییر قابل ملاحظهای را هم منجر نمیشود و زندگی همین خوبها و بدهاست که بعداً اصلاً انگار هم نه انگار که کدامش خوب بوده کدامش بد، همه بوده و گذشته و رفته و هیچ چیز هم جا نمانده، درست مثل وقتی که ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه از در پشتی سینما {که نمی دانم چرا اغلب به کوچهای تنگ باز میشود} بیرون میآیی کلاً دنیا فرق میکند.
Labels: از کاکتوس, انسان, رؤیا