I learned to "Let go".
Warning for lovely, cute, kind, hot, intelligent, and open-minded chicks who wish to cross the "Remaning Footprint" zone: You can act bitchy sometimes, but don't play games with my heart, because I will let you go before you start.
چند وقتی هست که سر و کلهی این ابزار «زورکی-هیجان-چپون» با نام فرنگی Roller-Coaster هر از چند گاهی دور و برم پیدا میشه. حالا از اونجایی که امکانات ایجاب نمیکنه، در قالب اسم و کلمه دیده میشه.
این تکه (با دقت بیشتر، پایان فصل هفتم) از کتاب «
یازده دقیقه
» از همون نویسندهای که من زیاد هم ازش خوشام نمیآد رو اینجا مینویسم تا همین جوری باشه:
«امروز را در یک پارک گذراندم. از آنجایی که نمی توانم پولم را هدر دهم، فکر کردم بهترین آن است که بقیه مردم را تماشا کنم. زمان طولانی را کنار ترن هوایی گذراندم و متوجه شدم بیشتر مردم به دنبال هیجان سوار آن می شوند ولی وقتی شروع به حرکت می کند، آنها وحشت می کنند و درخواست می کنند تا ماشین بایستد.
آنها چه انتظاری دارند؟ وقتی ماجراجویی را انتخاب می کنند، آیا نباید خودشان را برای همه ی راه آماده کنند؟ یا فکر می کنند انتخاب عاقلانه این است که از بالا و پایین رفتن ها پیشگیری کنند و تمام زمان شان را بر روی یک چرخ فلک روی نقطه ها بچرخند و بچرخند.
در حال حاضر، خیلی بیش تر از آنی تنها هستم تا در مورد عشق فکر کنم، اما باید باور کنم که آن اتفاق می افتد و باور کنم که من شغلی پیدا خواهم کرد. من اینجا هستم زیرا این سرنوشت را انتخاب کردم. ترن هوایی زندگی من است؛ زندگی یک بازی سریع و سرگیجه آور است؛ زندگی پریدن با پاراشوت است؛ شانس های مختلفی دارد، به زمین افتادن و دوباره برخواستن؛ مثل کوهنوردی می ماند، خواستن تا رسیدن به قله ی خودت و احساس عصبانی و ناراضی بودن وقتی به آن نمی رسی.»