[+]
رؤیای بیتلاش
همیشه رؤیاها بودهاند؛ رؤیاهای شیرین
و روزهای تحقق رؤیاها؛ روزهای پایانِ درد تلاش برای تحققشان؛ دردی که بعد نام آن را شیرینی میگذارم.
روزی که دیده بودم کسی آمده بود تا دانشنامهی خود را تحویل بگیرد، چیزی که با خطی خوش چیزهایی بر آن قلمی کرده بودند و چه نگاهی که به آیندهی خود انداخته بودم.
و امروز در آن خط قلمی شده اسم خودم را میخواندم و خودم را در ۷ سالِ پیش تماشا میکردم و در ده سالِ پیش و در چهارده سال پیش و در هفده سالِ پیش و همینطور و همینطور.