همیشه رؤیاها بودهاند؛ رؤیاهای شیرین
و روزهای تحقق رؤیاها؛ روزهای پایانِ درد تلاش برای تحققشان؛ دردی که بعد نام آن را شیرینی میگذارم.
روزی که دیده بودم کسی آمده بود تا دانشنامهی خود را تحویل بگیرد، چیزی که با خطی خوش چیزهایی بر آن قلمی کرده بودند و چه نگاهی که به آیندهی خود انداخته بودم.
و امروز در آن خط قلمی شده اسم خودم را میخواندم و خودم را در ۷ سالِ پیش تماشا میکردم و در ده سالِ پیش و در چهارده سال پیش و در هفده سالِ پیش و همینطور و همینطور.
اینروزها روزهای این جملههاست که به یاد ندارم کدام روز شاید جایی شنیدهام یا خواندهام؛ اما به هر حال این روزها در ذهنام پیچوتاب میخورند:
«وقتی چهل-پنجاه ساله شدی برای کسی مهم نیست که در چند سالگی دکترا گرفتی، هرچند ممکنه برای خیلیها مهم باشه که از کجا دکترا گرفتی.»
«درست کردن یک رابطهی جدید با یک دخـتر جدید مثل درست کردن یک تمدن جدید میمونه. اونایی که Age-of-Empires باز بودند میفهمند چی میگم. بعضیها ترجیح میدن با همون تمدن قبلی بسازند و از دوباره ساختن در و دیوار شروع نکنن؛ که در و دیوارِ اول خیلی آسیبپذیره. بعضیها هم میگن اصلاً تمام لذتاش به همین هیجان ایجاد تمدنهای جدیده.»