[+]
مهمونبازي
امروزدفاع سپيده و سارا بود. بايستي ساعت ۴ ميرفتم خواجه نصير، اما با کمي تاخير ( فقط يه کم! )، ساعت ۷ رسيدم. تازه خوب شد که هديه نگرفتم وگرنه ميخواستم چيکارش کنم.بعدش هم رفتم دنبال احسان و با اوختاي بوديم. يک شب کامل با خاطرات دبيرستان. راستي اين مهمونبازي هم خوب چيزي بوده و ما نميدونستيم! فقط اين قسمت آخر ماجرا ( يعني ظرف شستن) يه کم خسته کننده هست که در همينجا از تمامي علاقهمندان به همکاري دعوت ميکنم که با حقوق و مزاياي عالي کمک کنند